نوشته شده توسط : آرام دل

سلام خاک توی گلدون

ای خاک

 گل تو گلدونت کجاست؟

آهان اینجاست پهلوی خودته تو دل خودته.

نمی دونم چطور شد اولش گلت دیده نشد

می دونی که گل داشتن تو وجودت خیلی خیلی قشنگی...

اون موقع است که دیگه یه خاک مرده نیستی.

یه خاکی هستی که یه گل رو تو دلت جا دادی و این خیلی خیلی قشنگه

مردم ما خاک رو می بینن ولی هیچ احساسی بهش ندارن

ولی من می دونم تو خیلی عزیزی چون یه عزیزی رو تو خودت جا دادی که اگه ازت جدا کنن اون موقع است که می شی یه خاک مرده.

خوشا به حالت خاک.

تو عاشقانه گلت رو دوست داری و گل هم تو رو دوست داره

کاش گل من هم عاشق من بود  



:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 193
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : شنبه 3 / 12 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

 در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود و فضیلتها و تباهی ها در همه جا شناور بودن ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد خوشحال شدند ، دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم ،من چشم می گذارم . از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبالشون بگردد .

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند ،لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ،خیانت داخل انبوهی زباله پنهان شد ،اصالت در میان ابرها مخفی شد ،هوس به مرکز زمین رفت ،دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت ،تمع به داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت . و دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود ... هفتادونه ... هشتاد ... هشتاد و یک .
همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد جای تعجب نیست چون همه می دانیم ، پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به شمارش آخر می رسید نود و پنج ... نود و شش ...نود و هفت ...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد : دارم میام ، اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی اش می آمد جایی پنهان شود  لطافت ، دروغ ، هوس و... همه را پیدا کرد بجز عشق او از یافتن عشق ناامید شده بود ، که حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو باید عشق را پیدا کنی او در پشت بوته گل رز است .دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت زیاد آنرا به بوته فرو کرد ... دوباره و دوباره... تا با صدای ناله متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد ، شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند ، او کور شده بود .
دیوانگی گفت: من چه کردم... چگونه می توانم تورا درمان کنم ؟ عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو ، و اینگونه است که از آن روز به بعد :
 
عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست


 



:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : شنبه 26 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

عاشقای دلباخته

می خواید سوپرایز بشید؟برید به ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

 یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود .

یک زن بود که او هم تنها بود .

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد .

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .

اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .

خدا خندید و زمین سبز شد .

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .

خاک خوشبو شد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

خدا شوق مرد را دید و خندید .

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .

و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .



:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 19 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

زیباترین احساسی که خداوند در نهاد انسان قرار داد،عشق و محبت است ای کاش بتوانیم یکدیگر را دوست بداریم



:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

من می بوسم،می بویم،می جویم دلی را،دستی را،سخنی را،نگاهی را،هرنسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک کند



:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : شنبه 12 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

با سلام به دوستای عزیزم

من اینجا می خوام درباره واژه عشق بگم

بعضیا عشق رو لوس بازی می دونن.می دونید چرا این تفکر رو دارن؟چون تجربش نکردن.

عشق به نظر من واژه خیلی قشنگیه.خدا به من لطف عنایت کرد و عشقی رو تو دلم انداخت که بهتره بگم این عشق رو می پرستمش براش هر کاری می کنم.

براش آرزوی خوشی دارم.

عشق یه سرزمینیه که اگه پاک و خالصانه توش قدم بذاری دیگه نمی تونی از اون سرزمین دل بکنی مگه با نابود کردن خودت.

این سرزمین به قدری زیباست که حاضر می شی تمام زندگیت رو وقف گذروندن تو اونجا بکنی

برای من که تجربه ای از این شیرین تر نیست.خدا من رو به درجه والایی رسونده که این درجه والا همین عشقه.خدایا سپاس گذارم

حالا این حرف آخرم رو اختصاص می دم به عاشقایی که منتظر عشقشون هستن.دعا می کنم خدا تمام اونایی که جزئ معشوقه ها هستن رو سلامت و محفوظ نگه داره و هر جایی هستند خوش باشند.حالا چرا معشوق؟چون عاشق هیچ وقت هیچی از خودش نمی خواد جز اینکه به عشقش برسه و همه چیز رو برای معشوقش می خواد

خداوندا ممنونتم

 



:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 132
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام دل

 

دوستی، از دل سوختن برای خود، سخن گفت، حرف تازه ای برایم نبود، چه از این دوست، چه از آن دوست، چه از هر آشنا و غریبه ای، و چه از خودم! "دلم برای خودم می سوزد" آشنا جمله ای است، که بارها و بارها شنیده و گفته ام ... و من اینبار، اینگونه در مقام پاسخ بر آمدم:
 
دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...
بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...
نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...
آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،
و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،
من بنده عشقم، بنده عاشقی


:: بازدید از این مطلب : 753
|
امتیاز مطلب : 175
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 / 11 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد